من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره
ازباغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من ارام ارام
حیرت و بغض و نگاه تو تکرار کنان
می دهد ازارم و
من اندیشه کنان غرق این تکرارم که
چه می شد اگر باغچه ی ما سیب نداشت . . .